http://fatima30.ParsiBlog.comرايحه (فاطيما)ParsiBlog.com ATOM GeneratorThu, 28 Mar 2024 15:08:15 GMTطهور515tag:fatima30.ParsiBlog.com/Posts/41/%d8%b3%d9%84%d8%a7%d9%85+%d8%a2%d8%ae%d8%b1/Sat, 15 Aug 2009 21:06:00 GMTسلام آخر<div dir='rtl'><P align=justify>سلام اي غروب غريبانه دل<BR>سلام اي طلوع سحرگاه رفتن<BR>سلام اي غم لحظه هاي جدايي<BR>خداحافظ اي شعر شبهاي روشن </P>
<br><P align=justify>وقتي كه اشک از سراچه دلت سرازير ميشه........ وقتي با هر نفسي که ميکشي يه بغض به فرو خوردهات افزوده ميشه....... وقتي که پشت سرتو نگاه ميکني، تمام تلاشات رنگ پريده به نظر مياد..... وقتي هيچ گوشي براي شنيدن حرفهات نداشته باشي...... وقتي بعد سالها به اين نقطه برسي که دريغ از سفر بي هدف...... وقتي.... وقتي.... وقتي.... که لبريزي از هجمه ندانسته هات.... </P>
<br><P align=justify>خداحافظ اي شعر شبهاي روشن<BR>خداحافظ اي قصه عاشقانه<BR>خداحافظ اي آبي روشن عشق<BR>خداحافظ اي عطر شعر شبانه </P>
<br><P align=justify>خداحافظ اي همنشين هميشه<BR>خداحافظ اي داغ بر دل نشسته<BR>تو تنها نمي ماني اي مانده بي من<BR>تو را مي سپارم به دلهاي خسته </P>
<br><P align=justify>روزگاري بر اين شد در وصف خانم فاطمه (ع)سخنوري کنيم..... چند صبا که گذشت ديديم قد اين حرفها نيستيم.... من و سخن وري!!!!؟؟؟..... بهتره همون قصه گويي پيشه کني ...... به قول ما بر و بچه هاي قديم نقش ننه شهرزاد يا به قول نسل فاطيما خاله شادونه بيشتر برازنده مونه ..... قصه گفتيم... گاهي از خودمون گفتيم... گاهي هم تو کتب مردم سرک کشيديم.... گاهي هم ترکيبي کار کرديم... ظاهر و باطن اينه که داريد ميبينيد....... </P>
<br><P align=justify>تو را مي سپارم به ميناي مهتاب<BR>تو را مي سپارم به دامان دريا<BR>اگر شب نشينم اگر شب شکسته<BR>تو را مي سپارم به روياي فردا </P>
<br><P align=justify>به شب مي سپارم تو را تا نسوزد<BR>به دل مي سپارم تو را تا نميرد<BR>اگر چشمه واژه از غم نخشکد<BR>اگر روزگار اين صدا رو نگيرد </P>
<br><P align=justify>با هر داستان يه نکته ريز رو به طهور باز آموزي ميکرديم...... يه چيزايه خيلي ريز که شايد که تو روزمرگي هامون گمش کرده باشيم.... تو لحظه لحظه اش حواسمون به اوس کريم بود... که هميشه کنار دستمونه... نکنه چيزي که تو اين صفحه مياد رفاقتمونو ببره زير سوال..... به هر حال... با اين رايحه ما داستانها داشتيم..... حالا هم اومديم درشو تخته کنيم و کرکره شو بکشيم پايين و بگيم..... تو اين راهي که بيشتر از يک سال از عمرش ميگذره... فکر کرديم پيدا ميکنيم ندانسته هامونو........ دريغ و صد دريغ.....آه!<BR>حال با عقلي غمگين، رواني تکيده و دلي ناقص رايحه ام رو از بند دلم جدا ميکنم..... سفري نو شروع خواهم کرد.... از من به من.... از من به طهور و شايد از طهور به او........ </P>
<br><P align=justify>خداحافظ اي برگ و بار دل من<BR>خدا حافظ اي سايه سار هميشه<BR>اگر سبز رفتي اگر زرد ماندم<BR>خداحافظ اي نوبهار هميشه</P>
<br><P align=justify> </P> </div>طهورtag:fatima30.ParsiBlog.com/Posts/40/%d9%85%d8%b9%d9%86%d8%a7%d9%8a+%d8%ad%d9%82%d9%8a%d9%82%d9%8a+%d8%a2%d8%b1%d8%a7%d9%85%d8%b4/Mon, 20 Jul 2009 16:02:00 GMTمعناي حقيقي آرامش<div dir='rtl'><P align=justify>پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل، آرامش را تصوير کند. نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.<BR>آن تابلو ها، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهاي آرام، کودکاني که در خاک ميدويدند، رنگين کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.<BR>پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولي، تصوير درياچهء آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود. در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه مي کردند، در گوشه چپ درياچه، خانه کوچکي قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر مي خواست، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است.<BR>تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تيز و دندانه اي بود. آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيلآسا بود.<BR>اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت. اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد. آنجا، در ميان غرش وحشيانه طوفان، جوجه گنجشکي، آرام نشسته بود.<BR>پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جايزه بهترين تصوير آرامش، <STRONG>تابلو دوم</STRONG> است. بعد توضيح داد :<STRONG>آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا، بي مشکل، بي کار سخت يافت مي شود، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. اين تنها معناي حقيقي آرامش است.</STRONG></P>
<br><P align=justify> </P></div>طهورtag:fatima30.ParsiBlog.com/Posts/39/%d8%b3%d9%8a%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%85%d8%af%d8%a7%d8%b1/Sun, 21 Jun 2009 00:02:00 GMTسياستمدار<div dir='rtl'><P align=justify>کشيشى يک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آيندهاش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه همسن و سالانش واقعاً نميدانست که چه چيزى از زندگى ميخواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت. يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: <STRONG>يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.</STRONG> <BR>کشيش پيش خود گفت: «من پشت در پنهان ميشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کدام يک از اين سه چيز را از روى ميز بر ميدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست. اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نيست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوري خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.» <BR>مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت ميزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که ميخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آنها را از نظر گذراند. کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد. کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: <STRONG>«خداى من! چه فاجعه بزرگي! پسرم سياستمدار خواهد شد!»<BR></STRONG></P></div>طهورtag:fatima30.ParsiBlog.com/Posts/38/%d8%af%d9%88%d8%b3%d8%aa+%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa%d9%86/Thu, 16 Apr 2009 20:58:00 GMTدوست داشتن<div dir='rtl'><P align=justify>آنچه در زير ميخوانيد، از زبان <STRONG>هلن کلر</STRONG> بانوي نابينا و ناشنواي مشهور جهان ميباشد:<BR>صبح روزي را بهخاطر ميآورم که براي اولين بار از معلمم معني کلمهي <STRONG>دوستداشتن</STRONG> را پرسيدم. البته تا آن زمان، کتابهاي زيادي مطالعه نکرده بودم. آنروز تعدادي گل بنفشه را که در باغ پيدا کرده بودم، پيش معلمم خانم ساليوان بردم. او مرا در آغوش کشيد و با انگشت خود کف دستم نوشت: من هلن را دوست دارم. <BR>من از او پرسيدم: دوستداشتن چيست؟ <BR>او با انگشت به قلبم که در حال تپيدن بود، اشاره کرد و گفت:اينجاست.<BR>حرفهاي او مرا خيلي گيج کرده بود زيرا تا آن زمان، معني چيزهايي را ميفهميدم که بتوانم آنها را لمس کنم. من گلهاي بنفشه را که در دست او بود، بوييدم و بهآرامي از او پرسيدم: آيا دوستداشتن، رايحهي دلانگيز گلهاست؟<BR>معلمم گفت: نه!<BR>دوباره به فکر فرورفتم. خورشيد در حال تابيدن بود. با دست به سمت خورشيد اشاره کردم و پرسيدم: آيا اين دوستداشتن نيست؟ بهنظرم ممکن نبود چيزي زيباتر از خورشيدي که با گرماي خود باعث رشد و تعالي تمامي موجودات ميشود، در دنيا وجود داشته باشد اما خانم ساليوان سرش را تکان داد و من بهطور کامل گيج و مبهوت و نااميد بودم. براي من خيلي عجيب بود که معلمم نميتوانست دوستداشتن را به من نشان دهد.<BR>يک يا دو روز بعد، مشغول بازي با چند مهره بودم و سعيميکردم ابتدا دو مهرهي بزرگ سپس سه مهرهي کوچک را بهصورت قرينه و متوالي به نخ بکشم. ابتدا اشتباهات زيادي ميکردم اما خانم ساليوان با صبر و حوصله به من کمک ميکرد تا مهرههايي را که به اشتباه وارد کرده بودم، بيرونآورم. در انتها متوجه يک اشتباه بزرگ در توالي مهرهها شدم و براي يک لحظه فکرم را به درس متمرکز کردم و اينکه چگونه بايد مهرهها را بهطور صحيح مرتب کنم.<BR>خانم ساليوان انگشتش را روي پيشانيام گذاشت و نوشت فکرکن. در يک آن فهميدم آن کلمه، نام يک روندي است که در ذهن من ميگذرد. اين اولين تجربهي من در يادگيري يک فکر انتزاعي بود. با اين طرز فکر، مدت زيادي سعيميکردم معني دوستداشتن را بفهمم. آفتاب، هر روز زير ابر بود و تابش مختصري وجود داشت.<BR>ناگهان خورشيد از پشت ابر بيرون آمد و بهطورکامل درخشيد. دوباره از معلمم سؤال کردم: آيا اين دوستداشتن نيست؟<BR>او جواب داد: عشق، مانند ابر در آسمان است قبل از اينکه خورشيد بيرون بيايد.<BR>بعد به زباني سادهتر که من در آن زمان احتمالاً آنرا نفهيدم، توضيح داد: <STRONG>تو ميدوني که نميتوني ابرها رو لمس کني اما بارون رو احساس ميکني و ميدوني که گلها و زمين تشنه، چهقدر خوشحال ميشن اگه پس از يک روز آفتابي، بارون بياد. دوستداشتن هم مانند ابر است. تو نميتوني اونو لمس کني اما ميتوني وجودشو توي هر چيزي احساس کني. بدون دوستداشتن، تو خوشحال نخواهي بود و دوست نداري بازي کني.<BR></STRONG>حقيقتي زيبا بر من آشکار شد. بين من و انسانهاي ديگر، خطوط نامرئي بهنام دوستداشتن وجود دارد...<BR></P></div>طهورtag:fatima30.ParsiBlog.com/Posts/37/%d9%85%d8%b1%d8%af+%d9%83%d9%88%d8%b1/Sat, 28 Mar 2009 13:02:00 GMTمرد كور<div dir='rtl'><P align=justify>روزي مرد کوري روي پلههاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد. روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. <BR>عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد، که بر روي ان چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: <STRONG>امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم!!!!! <BR></STRONG>وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از <STRONG>دل</STRONG>، <STRONG>فکر</STRONG>، <STRONG>هوش</STRONG> و <STRONG>روحتا</STRONG>ن مايه بگذاريد اين <STRONG>رمز موفقيت</STRONG> است .... <STRONG>لبخند بزنيد!</STRONG></P>
<br><P align=justify> </P>
<br><P align=center><img style="WIDTH: 482px; HEIGHT: 373px" height=449 alt="سال نو" src="http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/fatima30/sal2.JPG" width=428 onload="ResetWH(this,470);"></P></div>طهور