سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
وقتی که اشک از سراچه دلت سرازیر میشه........ وقتی با هر نفسی که میکشی یه بغض به فرو خوردهات افزوده میشه....... وقتی که پشت سرتو نگاه میکنی، تمام تلاشات رنگ پریده به نظر میاد..... وقتی هیچ گوشی برای شنیدن حرفهات نداشته باشی...... وقتی بعد سالها به این نقطه برسی که دریغ از سفر بی هدف...... وقتی.... وقتی.... وقتی.... که لبریزی از هجمه ندانسته هات....
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
روزگاری بر این شد در وصف خانم فاطمه (ع)سخنوری کنیم..... چند صبا که گذشت دیدیم قد این حرفها نیستیم.... من و سخن وری!!!!؟؟؟..... بهتره همون قصه گویی پیشه کنی ...... به قول ما بر و بچه های قدیم نقش ننه شهرزاد یا به قول نسل فاطیما خاله شادونه بیشتر برازنده مونه ..... قصه گفتیم... گاهی از خودمون گفتیم... گاهی هم تو کتب مردم سرک کشیدیم.... گاهی هم ترکیبی کار کردیم... ظاهر و باطن اینه که دارید میبینید.......
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا رو نگیرد
با هر داستان یه نکته ریز رو به طهور باز آموزی میکردیم...... یه چیزایه خیلی ریز که شاید که تو روزمرگی هامون گمش کرده باشیم.... تو لحظه لحظه اش حواسمون به اوس کریم بود... که همیشه کنار دستمونه... نکنه چیزی که تو این صفحه میاد رفاقتمونو ببره زیر سوال..... به هر حال... با این رایحه ما داستانها داشتیم..... حالا هم اومدیم درشو تخته کنیم و کرکره شو بکشیم پایین و بگیم..... تو این راهی که بیشتر از یک سال از عمرش میگذره... فکر کردیم پیدا میکنیم ندانسته هامونو........ دریغ و صد دریغ.....آه!
حال با عقلی غمگین، روانی تکیده و دلی ناقص رایحه ام رو از بند دلم جدا میکنم..... سفری نو شروع خواهم کرد.... از من به من.... از من به طهور و شاید از طهور به او........
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خدا حافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.
آن تابلو ها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در خاک میدویدند، رنگین کمان در آسمان، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه چپ دریاچه، خانه کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیلآسا بود.
این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه طوفان، جوجه گنجشکی، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جایزه بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد :آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل، بی کار سخت یافت می شود، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت، آرامش در قلب ما حفظ شود. این تنها معنای حقیقی آرامش است.
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد: یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب.
کشیش پیش خود گفت: «من پشت در پنهان میشوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید. آنگاه خواهم دید کدام یک از این سه چیز را از روى میز بر میدارد. اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست. اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نیست. امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائمالخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت میزد کاپشن و کفشش را به گوشهاى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد. کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که میخواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد. با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آنها را از نظر گذراند. کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد. سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد. کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سیاستمدار خواهد شد!»
آنچه در زیر میخوانید، از زبان هلن کلر بانوی نابینا و ناشنوای مشهور جهان میباشد:
صبح روزی را بهخاطر میآورم که برای اولین بار از معلمم معنی کلمهی دوستداشتن را پرسیدم. البته تا آن زمان، کتابهای زیادی مطالعه نکرده بودم. آنروز تعدادی گل بنفشه را که در باغ پیدا کرده بودم، پیش معلمم خانم سالیوان بردم. او مرا در آغوش کشید و با انگشت خود کف دستم نوشت: من هلن را دوست دارم.
من از او پرسیدم: دوستداشتن چیست؟
او با انگشت به قلبم که در حال تپیدن بود، اشاره کرد و گفت:اینجاست.
حرفهای او مرا خیلی گیج کرده بود زیرا تا آن زمان، معنی چیزهایی را میفهمیدم که بتوانم آنها را لمس کنم. من گلهای بنفشه را که در دست او بود، بوییدم و بهآرامی از او پرسیدم: آیا دوستداشتن، رایحهی دلانگیز گلهاست؟
معلمم گفت: نه!
دوباره به فکر فرورفتم. خورشید در حال تابیدن بود. با دست به سمت خورشید اشاره کردم و پرسیدم: آیا این دوستداشتن نیست؟ بهنظرم ممکن نبود چیزی زیباتر از خورشیدی که با گرمای خود باعث رشد و تعالی تمامی موجودات میشود، در دنیا وجود داشته باشد اما خانم سالیوان سرش را تکان داد و من بهطور کامل گیج و مبهوت و ناامید بودم. برای من خیلی عجیب بود که معلمم نمیتوانست دوستداشتن را به من نشان دهد.
یک یا دو روز بعد، مشغول بازی با چند مهره بودم و سعیمیکردم ابتدا دو مهرهی بزرگ سپس سه مهرهی کوچک را بهصورت قرینه و متوالی به نخ بکشم. ابتدا اشتباهات زیادی میکردم اما خانم سالیوان با صبر و حوصله به من کمک میکرد تا مهرههایی را که به اشتباه وارد کرده بودم، بیرونآورم. در انتها متوجه یک اشتباه بزرگ در توالی مهرهها شدم و برای یک لحظه فکرم را به درس متمرکز کردم و اینکه چگونه باید مهرهها را بهطور صحیح مرتب کنم.
خانم سالیوان انگشتش را روی پیشانیام گذاشت و نوشت فکرکن. در یک آن فهمیدم آن کلمه، نام یک روندی است که در ذهن من میگذرد. این اولین تجربهی من در یادگیری یک فکر انتزاعی بود. با این طرز فکر، مدت زیادی سعیمیکردم معنی دوستداشتن را بفهمم. آفتاب، هر روز زیر ابر بود و تابش مختصری وجود داشت.
ناگهان خورشید از پشت ابر بیرون آمد و بهطورکامل درخشید. دوباره از معلمم سؤال کردم: آیا این دوستداشتن نیست؟
او جواب داد: عشق، مانند ابر در آسمان است قبل از اینکه خورشید بیرون بیاید.
بعد به زبانی سادهتر که من در آن زمان احتمالاً آنرا نفهیدم، توضیح داد: تو میدونی که نمیتونی ابرها رو لمس کنی اما بارون رو احساس میکنی و میدونی که گلها و زمین تشنه، چهقدر خوشحال میشن اگه پس از یک روز آفتابی، بارون بیاد. دوستداشتن هم مانند ابر است. تو نمیتونی اونو لمس کنی اما میتونی وجودشو توی هر چیزی احساس کنی. بدون دوستداشتن، تو خوشحال نخواهی بود و دوست نداری بازی کنی.
حقیقتی زیبا بر من آشکار شد. بین من و انسانهای دیگر، خطوط نامرئی بهنام دوستداشتن وجود دارد...
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.
عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی ان چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم!!!!!
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید!