سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رایحه (فاطیما)
شنبه 87 بهمن 19

یک روز وقتى کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگى را در تابلوى اعلانات دیدند که روى آن نوشته شده بود: «دیروز فردى که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت. شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 در سالن اجتماعات برگزار مى‌شود دعوت مى‌نمایم.».
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکى از همکارانشان ناراحت مى‌شدند امّا پس از مدتى، کنجکاو ‌شدند که بدانند کسى که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره مى‌شده که بوده است. این کنجکاوى، تقریباً تمام کارمندان را ساعت10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد مى‌شد هیجان هم بالا مى‌رفت. همه پیش خود فکر مى‌کردند: «این فرد چه کسى بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد!».
کارمندان در صفى قرار گرفتند و یکى یکى نزدیک تابوت مى‌رفتند و وقتى به درون تابوت نگاه مى‌کردند ناگهان خشکشان مى‌زد و زبانشان بند مى‌آمد. آینه‌اى درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه مى‌کرد، تصویر خود را مى‌دید. نوشته‌اى نیز بدین مضمون در کنار آینه بود: «تنها یک نفر وجود دارد که مى‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسى نیست جزء خود شما. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید زندگى‌تان را متحوّل کنید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید بر روى شادى‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثر گذار باشید. شما تنها کسى هستید که مى‌توانید به خودتان کمک کنید. زندگى شما وقتى که رئیستان، دوستانتان، والدین‌تان، شریک زندگى‌تان یا محل کارتان تغییر مى‌کند، دستخوش تغییر نمى‌شود. زندگى شما تنها فقط وقتى تغییر مى‌کند که شما تغییر کنید، باورهاى محدود کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسى هستید که مسئول زندگى خودتان مى‌باشید. مهم‌ترین رابطه‌اى که در زندگى مى‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. خودتان را امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیزهاى از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌هاى زندگى خودتان را بسازید. دنیا مثل آینه است. انعکاس افکارى که فرد قویاً به آن‌ها اعتقاد دارد را به او باز مى‌گرداند. تفاوت‌ها در روش نگاه کردن به زندگى است.»

 



جمعه 87 بهمن 11

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: چرا دیر می آیی؟....جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم!
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود... مرد یک کار دیگر هم داشت. هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست! یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید. به فکر فرو رفت......
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد! ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد: از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد و همهء سفارشات مشتریانش را قبول می کرد! او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!... وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم میمالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم!!!!!!!!!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دوسه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.... حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست...... او الان یک بازیگر است همانند بقیه مردم!!!!



یکشنبه 87 بهمن 6

در یک گردهمایی فردی از گرفتن پیغام از طرف خدا و اطاعت کردن از فرمان خدا صحبت میکرد. مرد جوانی متعجب از خودش پرسید: "مگر هنوز خدا با مردم حرف میزند؟". بعد از جلسه، مرد جوان با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند. در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلیها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه راه افتاد. همانطور که در ماشین نشسته بود، شروع به دعا کردن نمود: "خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی کرد که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داد و گفت: "آیا خدا تو هستی؟"
چونکه جوابی نگرفت شروع کرد به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:"مقداری شیر بخر." مرد جوان به یاد داستان سموئیل انداخت که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد. مرد گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:"بپیچ به این خیابان". او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: "باشه خدا اینکار را هم می کنم."
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند. در وجود مرد حسی می گفت: "شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست و گفت: "خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم."
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. " او از عرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: "چی می خواهی؟" فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "برای شما شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم. چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."
همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟" مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درسته بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواد که اگر ما مطیع باشیم قادریم صدای اون را واضحتر بشنویم.

 



سه شنبه 87 بهمن 1

پادشاهی حکیم شهرش را فرا خواند و از او خواست که جمله ای برای او بنویسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلای روحش باشد.
حکیم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته ای را درون انگشتر پادشاه قرار داد و با او شرط کرد فقط زمانی آن را باز کند که احساس کرد به ان نیازمند است. چندی بعد جنگی میان آن شهر و شهر همسایه درگرفت؛ جنگی سخت که باید به دشواری از پس آن بر می آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست می رفت و پادشاه خسته و درمانده بالای تپه ای به دام افتاد؛ و در اوج ناامیدی، به یاد انگشترش افتاد و آن را گشود و دید که در آن نوشته است: این نیز بگذرد و با خواندن این جمله جان تازه ای گرفت و با تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پیروز از جنگ بیرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش، مردم جشنی برایش برپا کردند و او را غرق در شادی ، سرور و گل کردند. پادشاه در پوست خود نمی گنجید؛ و در همین حال احساس بزرگی و غرور او را فرا گرفته بود، باز به یاد انگشتر افتاد.
آن را گشود و بار دیگراین جمله را دید : این نیز بگذرد!



پنج شنبه 87 دی 26

یادمه روزهای اولی که اسرائیل حمله همه جانبه نظامیش رو سوی مردم غزه آغاز کرد همه داغ کردیم.... خیلیهامون تو گردانهای استشهادی ثبت نام کردیم...... خیلیها گوگل رو ترکونیدم... یه سریمون پای تلویزیون سوگواری میکردیم... یه سری رو سجاده دست به دامن درگاه خدا شدیم... و یه سریمون هم رفتیم تو فرودگاهها تحصن کردیم... بعضیها قلهک فتح کردن... لنگه کفش پرتاب کردن.... و یه سری هم به زبانهای رایج دنیا فریاد میزدند... که ماها توایران داریم از غیرت و غصه منفجر میشیم..... روزها گذشت........ روزها گذشت امروز روز 20 بود یا نوزدهم..... تب تند ما سرد شد.... آمار تلفات اونقدر بالاست که اگه روزی 100 هم بهش اضافه بشه دیگه شکه نمی شیم....... و با سرد شدن این تب ...... دنیا به پا خواست.... نمیدونم..... اختلاف فاز ملل دنیا نسبت به نسل کشی بشر زیادی عقبه... اما بازم خوبه چرتشون پاره شد!!!... و الا با سر تو تشت خون فرو میرفتن.... اما میدونی درد الان کجاست.... بچه مسلمونای ایران سرد شدن.... امروز احساس شرمندگی کردم نسبت به شور اعتراض مردم ایران.... بخصوص استان خودمون... به ویژه شهر خودمون........راهپیمایی های میلیونی روز قدس ما کجاست؟ حرفهای این ملت محدود شده به یک شهر اونم تهران... تازه اونم میدون فلسطین..... راست می گین... فصل امتحانات دانشگاهست... گیرم دانشجوها وقت ندارن... باقی کجان؟ آهان باقی هم ایشالله اگه کارای روزمره رفع و رجو شد... وقت بود... حوصله داشتن.....هزار یک دلیل برای وجود داره که موج اعراض مردم پای تلویزیون... شایدم تو دلشون... شایدم اصلا... برو بابا کی حالشو داره... خود سازمان ملل میدونه چیکار کنه ........ جاش نیست....چه فایده ای داره وقتی مرزهای بسته است؟....... چه فایده ای داره وقتی من نمیتونیم بریم غزه و بجنگیم.... پس بهتر حضورمون اصلا محسوس نباشه!!!!!!!.....  یه سری که میگن باقی میرن... معلوم هست این باقی کجاست؟.... میدونی اصل ماجرا چیه؟؟؟؟؟؟... اصل ماجرا اینه ماها از بچگی یاد گرفتیم واسه امام حسین بگرییم... برای علی اصغرش، برای صبر و غیرت زینبش، برای اکبرش... برای..... تشنگی!!!!.... ماها سیاه به تن میکنیم...... باور میکنید همه این کارها رو مردم کوفه بعد از کربلا انجام دادند..... سوگوار شدند.... بالاخره اشک ریختن بهتر از خون ریختنه... یا به قولی ماها همه پهلونای لب گودیم.... نمیدونم... شاید منم باید مثل خیلیا ساکت بشم..... مثل همه....مثل تموم همشهریام... مثل تموم هم استانی هام که همزبون های مردم غزه اند!...
خدایا... به قدمهای محکم حسین بن علی.... قدمهایمان را در راه خودت استوار کن.... و آنچان ایمان به قلبهایمان نازل کن که از مظلومیت برادر و خواهر دینی ام غیرتمند شده و به پا خیزم!            آمین!



<      1   2   3   4   5   >>   >