سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رایحه (فاطیما)
جمعه 87 دی 6

کشتی تو طوفان شکست و غرق شد. فقط دو تا مرد تونستن خودشون رو به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی برسونن و نجات پیدا کنن. مردا دیدن هیچ کاری از دستشون بر نمیاد، پیش خودشون گفتن بهتره از خدا کمک بخواهیم. دست به دعا شدن. برای اینکه ببینن دعای کی بهتر مستجاب میشه هر کدوم به یه گوشه ای از جزیره رفت. اولین چیزی که از خدا خواستن غذا بود. فرداش، مرد اول، یه درخت پر میوه دید و خودش رو سیر کرد. ولی اون سمت جزیره که مرد دوم زندگی میکرد هیچی واسه خوردن نبود. هفته بعد، مرد اول از خدا یه همدم و همسر خواست، فردای اون روز کشتی دیگه ای نزدیک جزیره غرق شد و فقط یه زن ازش زنده موند. تو سمت دیگه جزیره، مرد دوم هیچکی رو نداشت. مرد اول از خدا خونه، لباس و غذای بیشتر خواست، فرداش مثل یه معجزه، تمام چیزهایی که خواسته بود بهش رسید. مرد دوم بازم هیچ نداشت. دست آخر مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش رو با خود ببره. فردا کشتیی اومد و تو سمت اون لنگر انداخت. مرد اول تصمیم داشت بدون مرد دوم، با همسرش از جزیره بره. پیش خودش گفت: اون مرد حتما سزاواری نعمتهای الهی رو نداره، واسه این دعاهای اون برآورده نشده( پس همین جا بمونه بهتره ).

موقع حرکت کشتی، ندایی ازآسمان پرسید: چرا همسفر خودت را جزیره رها میکنی؟ مرد اول جواب داد: این نعمتهایی که به دست اوردم همه مال خودمه، همه رو خودم درخواست کردم. دعاهای اون که پذیرفته نشد، پس لایق این چیزا نیست. ندای آسمونی، مرد رو سرزنش کرد و گفت: اشتباه میکنی. زمانی که تنها خواسته او را برآورده کردم، این نعمتها به تو رسید. مرد با تعجب پرسید: از تو چی خواست که باید مدیون اون بشم؟ ندا جواب داد: از من خواست تمام خواسته های تو رو برآورده کنم.



شنبه 87 آذر 23

استاد فلسفه با کلی چیزای جور وا جور وارد کلاس شد و همینکه کلاس شروع شد، بدون هیچ حرفی، یه شیشه خیلی بزرگ سس مایونز رو ورداشت و شروع کرد به پر کردن اون با چندتا توپ گلف. بعدش از شاگرداش پرسید: این ظرف پره؟

شاگردانش گفتن بله!

بعدش ظرفی از سنگریزه ورداشت و اونها رو تویه شیشه مایونز خالی کرد و شیشه رو به آرومی تکون داد. سنگریزه ها تو فضاهای باز بین توپهای گلف خودشون رو جا دادن. بعدش دوباره از شاگرداش پرسید: این ظرف حالا پره؟

بازم همه جواب دادن بله!

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه رو ورداشت و تو شیشه ریخت؛ و خب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردن. یه بار دیگه پرسید: دیگه این حتما حتما حالا پر شد؛ نیست؟

دانشجواش یه صدا گفتن: بله!

بعد پروفسور دو فنجون پر از قهوه رو از زیر میز بیرون اورد و تو شیشه خالی کرد. رو به دانشجوها کرد و گفت: در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم.

همه دانشجویان خندیدند. خندهء شاگرداش هنوز تموم نشده بود که ادامه داد: حالا من می خوام که متوجه این مطلب باشین که این شیشه یه نمای ساده از زندگی شماست، توپ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شمان! مثله خدا، خونواده تون، فرزندانتون، سلامتیتون، دوستاتون و مهمترین علایقتون. چیزایی که اگه همه چیزای دیگه از بین برن ولی اینا بمونند، بازم زندگیتون پا برجا میمونه.

سنگریزه ها باقی چیزای با اهمیتند مثل کارتون، خونه و ماشین!

ماسه ها هم چیزای خیلی ساده توی زندگی.

پروفسور ادامه داد: اگه اول ماسه ها رو تو ظرف بریزیم، دیگه جایی واسه سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتون. اگه شما همه زمان و انرژیتون رو روی چیزای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگه جایی و زمانی واسه مسایلی که برایتون اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتون بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتون بیرون برید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمانی رو واسه تمیز کردن خونه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارن، موردهای با اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستن."

یکی از دانشجوها دستش رو بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشت؟ پروفسور با یه لبخند گفت: خوشحالم که پرسیدی، این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتون چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه، برای صرف با یک دوست زمان هست!



چهارشنبه 87 شهریور 13

یه شب مردی خواب میبینه که مرده و بعد از گذشتن از یه پل به دروازه بهشت میرسه. دربون بهشت به مرد میگه: واسه رفتن به بهشت باید صد امتیاز داشته باشی، کارای خوبی رو که تو دنیا انجام دادی، بگو تا من بهت امتیاز بدم. مرد میگه: من از وقتی با زنم ازدواج کردم، 50 سال میگذره و تو این سالها همیشه باهاش مهربون بودم وهیچ وقت بهش خیانت نکردم. فرشته دربون میگه: این سه امتیاز! مرد اضافه میکنه: درهمهء عمرم به خدا اعتقاد داشتم و باقی رو هم به راه راست هدایت میکردم. فرشته بازم جواب میده: این هم یک امتیاز! مرد باز ادامه میده: تو شهرمون یه یتیمخونه ساختم و بچه های بی سرپناه رو تو اون جمع کردم. دربون باز میگه: اینم دو امتیاز! مرد دیگه اشک تو چشاش جمع میشه و تو حال گریه میگه: با این وضعیتی که من دارم، هیچوقت نمیتونم به بهشت برم مگه اینکه خدا بهم لطف کنه! فرشته لبخندی میزنه و میگه: بله! تنها راه ورود آدما به بهشت، موهبت الهیه! حالا این لطف شامل حال تو شد و اجازه ورود به بهشت برات صادر شد!

این روزا وقتی عطر ربنا تو کوچه میپیچه، خیلی چیزا داره یاد آوری میشه! این روزه هایی که میگریم ... این سحرهایی که پا میشیم و .... هر چه داریم و نداریم همه از لطفشه... خدایا!... قسمت میدیم به این رمضون که تازه داره جون میگیره... نظر لطفت رو ازمون نگیری! آمین!



دوشنبه 87 مرداد 7

احتمالا خیلی برات پیش اومده که به یه باغ یا خونه بزرگ که توش سگ محافظ داشته باشه رفته باشی و اون سگه به سمتت حمله کنه؟ دیدی سگه هی هاپ هاپ میکنه، می خواد بپره گازت بگیره و خلاصه هر جوری شده مانع ورودت بشه؟ تو اون اوضاع چیکار میکنی؟

تو چنین وقتی اگه خودتو نبازی و صاحب باغ هم آشنا باشه داد میزنی "صاحب خونه! این سگ رو ساکت کن." تا صاحب باغ به سگش میگه ساکت شو و برو اونور، سگ دیگه هیچی نمیگه و کاریت نداره. تازه جالب اینه که اگه با صاحب خونه دوست باشی و زیاد رفت آمد داشته باشی دیگه سگه هیچوقت کاریت نداره! ......

این قصه میدونی شبیه چیه....؟ توحدس بزن.....

میدونی شیطان هم سگ درگاه خداست! خوش نداره غریبه ها دور و ور خونه صاحبش سبز شن..... هی اذیت میکنه. به هر کلک و وسوسه ای که بتونه تو رو میترسونه که جلو نری ...... تو این امر هم کوتاهی نمی کنه.

ما چی کار می کنیم؟ ... خیلی از ماها تو همون هاپ هاپ اول پا به فرار در می ریم... میگیم خدا خودش خوش نداره ما این دور و ورا بیایم..... یا شاید...... اینقدر صاحب خونه رو صدا میزنیم که به این سگ در گاهش بگی تو برو پی کارت... این آشناست.

برای رهایی از دست این سگ دست آموز باید پناه ببریم به صاحب خونه! اعوذ بالله من الشیطان الرجیم! ولی این هم مراتب داره اول به زبون بدش به عمل ....... ان شاالله همه تو این راه موفق باشن.



پنج شنبه 87 مرداد 3

معلم یک کودکستان به بچه های کلاسش گفت که می خواد با اونا بازی کنه. اون به بچه ها گفت که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی بردارن و توی اون به تعداد آدمهایی که ازشون بدشون میآد سیب زمینی بریزن و با خودشون به کودکستان بیارن. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان اومدن. تو کیسه بعضی ها 2، بعضی ها 3 و بعضی ها 5 سیب زمینی بود.

معلم به بچه ها گفت: تا یه هفته هر جا که میرون کیسه پلاستیکی رو هم ببرن. روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردن به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. تازه، اونایی که سیب زمینی بیشتری داشتن از کشیدن اون بار سنگین دیگه خسته شده بودن. بعد از تموم شدن یه هفته، بازی بالاخره تموم شد و بچه ها راحت شدن.

معلم پرسید: نظرشون در مورد این یه هفته که سیب زمینی ها را با خودشون اینور و اونور کشیدن چیه ؟ بچه ها از اینکه مجبور بودن، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود ببرن شاکی بودن.

اون وقت معلم منظور اصلیشو از این بازی، اینجوری توضیح داد.

این درست شبیه وضعیتیه که شما کینه آدم هایی که دوستشون ندارین رو تو دلتون نگه می دارین و همه جا با خودتون می برین. بوی بد کینه و نفرت قلبتون رو فاسد می کنه و شما هم این بوی بد رو با خودتون به همه جا می کشونین. حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستین تحمل کنین. پس چطور می خواین بوی بد نفرت را برای تمام عمر تو دلتون تحمل کنین ؟



<      1   2   3   4   5   >>   >