سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رایحه (فاطیما)
یکشنبه 87 تیر 2

جانی کوچولو با پدر و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادر بزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت. جانی وحشت زده شد... لاشه رو برداشت و برد پشت هیزم ها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ...ولی حرفی نزد. روز بعد از ناهار مادر بزرگ گفت: ((سالی بیا تو شستن ظرف ها کمکم کن)). ولی سالی گفت: ((مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه به شما کمک کنه)) و زیر لبی به جانی گفت: ((اردکه رو یادت میاد ؟))... جانی ظرفا رو شست .... بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادر بزرگ گفت: ((متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم)) سالی لبخندی زد و گفت: ((اردکه رو یادت می آد؟) ... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده تا این که نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادر بزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادر بزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: ((عزیز دلم می دونم چی شده من اون موقع کنار پنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت, من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره !)).

گذشته شما هرچی که باشه, هر کاری که کرده باشید .... هر کاری که انجام دادید شیطان اون رو به رختون می کشه (دروغ, تقلب, ترس , عادت های بد , نفرت , عصبانیت , تلخی و...) هر چی هست ... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاده بوده و همه جیز رو دیده. همه زندگیتون, همه کاراتون رو دیده. اون می خواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده ... فقط می خواد ببینه تا کی به شیطان اجازه می دید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره .......

(بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش می کنید نه تنها می بخشه بلکه فراموش هم می کنه .....) 



دوشنبه 87 خرداد 20

توی یه موزهء معروف که با سنگ های مرمر کفپوش شده بود، مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته بودن. مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه یه شب سنگ مرمری که کفپوش اون سالن بود با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و .......

گفت: "این منصفانه نیست! چرا همه پا روی من میذارن تا تو رو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم، مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم!"

مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: "یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه، چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟"

سنگ پاسخ داد: "آره! آخه ابزارش به من آسیب میرسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده. آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم."

و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که: "ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم. به طور حتم در پی این رنج، گنجی هست. پس بهش گفتم: ((هرچی میخوای ضربه بزن، بتراش و صیقل بده!)) و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم. و هرچی بیشتر می شدن، بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم! پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن."

آره عزیز دلم! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو ...... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم.

پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:"خوش اومدی!!!" و از خودمون بپرسیم: "این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟"

 



دوشنبه 87 خرداد 20

دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من

به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من

 

اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را

بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من

 

بیفشان قطرهء اشکی که من هستم خریدارش

بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من

 

اگر درها برویت بسته شد، دل برمکن باز ا

در این خانه دق الباب کن، واکردنش با من

 

به من گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی

طلب کن آنچه می خواهی مهیا کردنش با من

 

بیا قبل از و قوع مرگ روشن کن حسابت را

بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من

 

اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت

تو نامه ات برو بنویس، امضا کردنش با من

 



دوشنبه 87 خرداد 13

چه کسی رسول خدا را در زمان میلاد دختش فاطمه، ابتر نامید؟ چه کسی؟... او بیاید و ببیند... ببیند که یکی از ثمره های دخت نبی، روح الله نام می گیرد، بیاید و ببیند خمینی، روح خدا را چگونه دوباره در رگهای ایران دمید....و چگونه در دیاری که مردمانش ستم کشیدن را جزء لاینفک زندگی می دانستند و اسلام رویایی شیرین به فراموشی رفته ای بود، رنگ و بویی الهی بخشید.... بیاید ببیند فرزندان فاطمه دخت نبی چه مردند و مرد پرور.....

بارالها! مارا از رهروان راستین خمینی قرار ده! آمین!



جمعه 87 خرداد 10

فاطمه جانم، فاطمه جانم، فاطمه جانم

 

ای جوانم، قد کمانم، تا به کی سر برسر زانو بگیرم

با تو گویم آرزویم، تو دعا کن بعد تو من هم بمیرم

از چه باغم خو گرفتی، کشتیم پهلو گرفتی

تو مرا کشی ز خجلت، بس که از من رو گرفتی

 

فاطمه جانم، فاطمه جانم، فاطمه جانم

 

ای قرارم، ای بهارم، از غمت من را به هر سویی کشاندی

ای چراغم، یاس باغم، خیز و بین من را به چه روزی نشاندی

جانم از چه نیمه جانی، تو کمانتر از کمانی

می کنم من التماست، بلکه پیش من بمانی

 

فاطمه جانم، فاطمه جانم، فاطمه جانم



<   <<   6   7   8   9      >